اینجا بـــَـهارنارنـــِج عاشق است ...



خب راستش من اصلا بهارنارنج نخوردم تا حالا :دی

نمیدونم چه طعم و خاصیتی داره ، ولی وقتی داشتم فکر میکردم اسم اینجارو چی بزارم که حس حال این دوره از منُ خوب منتقل کنه ، این اسم به ذهنم رسید . ما تو شهر بهارنارنج زندگی میکنیم . اولین شهری که زندگی مشترکمون ُ توش شروع کردیم ، من عاشق بهارم و همیشه هم دوست داشتم یه دختر داشته باشم اسمش بهار باشه :)) خب پس همه اینا دلایلی شد که بهارنارنج تمام حس من رو برسونه،به نظر من که بهارنارنج رنگ صورتی و نارنجی ملایم و سبز مغزپسته ایه heart پر از احساسه پر از شعره . خیلی عاشقه و این عشق رو داره با اسمش فریاد میزنه .

بهارنارنج دقیقا این روز های ماست :)

 


سلام :)
شاید این صدمین باری باشه که وبلاگ میسازم . آره هیچ جا مثل وبلاگ نمیشه ، اولین باری که وبلاگ میساختم اصلا نمیدونستم اسمش چی هست. تازه وارد دنیای اینترنت شده بودم و دلم میخواست منم از این صفحه ها که خوشگله و توش شعر مینویسن داشته باشم . بلخره بعد از اینکه تقریبا صد تا کارت اینترنت تموم کردم فهمیدم اسم این صفحه های خوشگل وبلاگ یا وبسایته . اولین وبلاگی که ساختم تو پرشن بلاگ بود . که خب خیلی فضاش نچسب و غیر قابل قرتی بازی بود . برای همین گشتم و بلاگفا رو پیدا کردم . دیگه به چیزی که میخواستم رسیده بودم . هر روز پست شعر و عکس میزاشتم . وبلاگ باز های قدیمی یادشون هست که اون موقع ها پاتوقمون سایت پیچک بود که پر از قالب و کد های خوشگل و قرتی بود :دی

خیلی مد شده بود که وارد وبلاگی میشدی موست شکل قلب میشد :)) یا اینکه ازت اسم میپرسید و یا از بالای صفحه وبلاگت ستاره میریخت پایین :)) ساعت ها وقت صرف همین میکردیم که کدهای قشنگ و خفن پیدا کنیم . پست که میزاشتیم بارها صفحه رو رفرش میکردیم که ببینیم کسی کامنت گذاشته یا نه . که چه کیفی داشت دیدن " یک نظر " . اگه خیلی طرفدار پیدا میکردی زیاد از پست گذاشتنت نمیگذشت که میتونسی با کامنتایی که داشتی خوشحال بشی. یه ادمای با معرفتی هم بودن که تا پست میزاشتن میومدن بهت خبر میدادن که بهم سر بزن آپ شدم :))
 ولی نمیدونم چی میشد که یدفعه میرفتی صفحه یکیو باز میکردی نوشته بود خداحافظ برای همیشه یا این وبلاگ حذف شده است . این بلای بود که برای یه مدت کوتاه هم که شده به جون همه وبلاگ نویس ها میفتاد .

بعد از چندسال وبلاگ نویسی  یکشبه هرچی داشتیم از بین رفت . آرشیو بلاگفا پاک شده بود . مثل جنگزده ها مهاجرت کردیم به اینجا و پناهدگی گرفتیم . آخرین وبلاگم دو سال پیش همینجا بود . یه روز همون بلای وبلاگ سوز دامنم ُ گرفت و پاکش کردم .

 

حالا بعد از دو سال دلم میخواد بازم بنویسم . مهم نیست از چی اما نوشتن برای ما که نون و نمک وبلاگ رو خوردیم مثل یه کار انجام نشده گوشه ذهنمونه .
دو سال پیش دانشجو بودم تو یه شهری که دوسش نداشتم . مینوشتم از تنهاییام از اتفاقات جالبی که پیش میومد از تجربه های رشته خودم . از برخورد مردم شهر و .

اما الان درسم تموم شده . ازدواج کردم با همون کسی که دو سال پیش از دلتنگی هام درموردش مینوشتم اینجا . حالا تو یه شهر دوست داشتنی کنار همیم . و میخوام بنویسم اینبار از دوست داشتنی هایی که باید موندگار شن .

اگر منو یادتون مونده سلام خوشحالم که دوباره میبینمتون :)


داشتم میخوابیدم ، کلی نوشتنی داشتم ، با خودم جمله هارو بالا پایین کردم ، نقطه ویرگولش ُ درست کردم . گفتم صبح که بیدار شم پستش میکنم . ولی الان هیچی یادم نمیاد :/ فقط یادمه مطلب مفیدی بود :)) و خیلی دوست داشتم بنویسمش .
شاید از این به بعد بهتر باشه همون موقع بنویسم .

 


قبل تر ها خیلی راحت تر مینوشتم . بدون اینکه فکر کنم درست ِ یا غلط . اما الان فقط کلمه ها تو ذهنم بالا پایین میشن . بدون هیچ جمله بندی و نتیجه ای . کاش تکنولوژی انقدر پیشرفت کرده بود که دو تا سیم وصل میشد به سر آدم و همه کلمه ها و جمله های تو سرمون تایپ میشد . کسی چه میدونه شاید یه روزی این اتفاق افتاد . مگه وقتی 100 سال پیش به کسی میگفتی یه وسیله ای میاد که میتونی با یه نفر از دورترین نقطه به خودت راحت حرف بزنی باورش میشد؟ اما میخوام اینجا رک حرف بزنم ، فکر میکنم شاید خودسانسوری باعث شده که انقدر بسته بشه ذهنم . وقتی راحت میتونستم از خیلی چیزا عکس بگیرم و در موردشون بنویسم بدون اینکه منتظر تایید یا قضاوت باشم . خیلی اوضاعم بهتر بود . شاید بهتر باشه از خودم شروع کنم . از معرفی خودم . شاید یادم بیاد چی بودم و چی هستم و چی میخواستم و چی دارم . همه اینا برای اینه که تو ذهنم شلوغی نکنن این کلمه ها هی بالا پایین نپرن .


ساعت پنج دیقه به یکه !
امروز ساعت دوازده از کار اومدم بیرون . یه نفر فوت کرده بود و از صبح تا ساعت یازده داشت صدای قران پخش میشد با وولوم بالا. در اتاق مدام باز و‌ بسته میشد و سوال های تکراری اقای . نیستن ؟! و جواب تکراری نه نیستن . تا الان تقریبا ۱۸ ساعته که بی وقفه داره بارون میاد . همیشه عاشق سقف شیروونی و اتاق زیر شیروونی بودم اما امروز از صدای بارون که میزنه به سقف و حتی نمیشه صدای تلویزیون رو شنید داشتم دیوونه میشدم .
ساعت چهار بعد از ظهر شروع کردم به تمیرکاری خونه، گردگیری و جارو . اما خب خیلی زمان نبرد و‌ ساعت شش باز برای کاری کردن دنبال بهوونه بودم . تو وبلاگ ها میبینم که نوشتن وقتی نت قطع شده چجوری دارن میگذرونن. برای من زیاد فرقی نکرده ولی حداقل باعث شد چهار فصل از کتابی که مدت هاس دارم میخونم رو‌ امروز جلو ببرم . نهار درست حسابی نخوردم.شام هم کلا نخوردم . سعی کردم با هر کار پیش پا افتاده ای حواسمو پرت کنم . و به این فکر نکنم که اگر یه روز به چیزی که دوست دارم برسم اندازه الان ممکنه ازش کلافه شم یه روز یا نه ؟! که این کلافگی تو وجودمه یا شرایط الان اینطوریه. بلخره با هر جون کندنی بود شب شد . جوش صورتمو انقدر فشار دادم در طول روز که صورتم تغییر رنگ داده به سرخی . یه ساعت پیش ولی به خودم اومدم ناخن هامو کوتاه کردم و لاک رنگ دلخواه خودم رو زدم صورتم رو کرم زدم و امیدوارم تا فردا بهتر شه .
امیدوارم فرداها بهتر شه .

اگه دوباره به دنیا میومدین چیکار میکردین که الان نکردین ؟ 


ما در چه شماریم؛ که خورشید جهان‌تاب

گردن به تماشای تو از صبح کشیده است

 

صبح خنک که خنکیش رو به سردی میره ، سوز میزنه تو صورتت . ولی مگه میشه کنارش راه رفت و سرمایی حس کرد. انقدر صبحم با وجودش با کنارش راه رفتن خوش رنگ و خوش بو شد که فکر میکردم پشت قدم های ما داره از زمین گل درمیاد  :) یعنی میخوام بگم انقدر میشه کنارش گرم شد و دلگرم بود. خداروشکر که دارمش . خداروشکر بایت عشقمون . خلاصه با وجودش زندگی همیشه قشنگیاشُ داره . heart


الان سرکارم، پست اخر آبان جان ( 

حریری به رنگ آبان ) رو خوندم، و پر از انرژی شدم . یعنی یه حس خوبی بهم دست داد که خواستم اینجا ثبت بشه که من دنبال این حس هستم . کاش من هم به همین زودی بیام و بنویسم که چیزی دیگه اذیتم نمیکنه . دیگه برای من هیچ چیزی جز اینی که هستم مهم نیست . مثلا دیگه برام مهم نباشه که تا به الان به ارزوی شغلیم نرسیدم. برام مهم نباشه که .

شاید به زودی من هم از این پست ها گذاشتم .


ساعت پنج دیقه به یکه !
امروز ساعت دوازده از کار اومدم بیرون . یه نفر فوت کرده بود و از صبح تا ساعت یازده داشت صدای قران پخش میشد با وولوم بالا. در اتاق مدام باز و‌ بسته میشد و سوال های تکراری اقای . نیستن ؟! و جواب تکراری نه نیستن . تا الان تقریبا ۱۸ ساعته که بی وقفه داره بارون میاد . همیشه عاشق سقف شیروونی و اتاق زیر شیروونی بودم اما امروز از صدای بارون که میزنه به سقف و حتی نمیشه صدای تلویزیون رو شنید داشتم دیوونه میشدم .
ساعت چهار بعد از ظهر شروع کردم به تمیرکاری خونه، گردگیری و جارو . اما خب خیلی زمان نبرد و‌ ساعت شش باز برای کاری کردن دنبال بهوونه بودم . تو وبلاگ ها میبینم که نوشتن وقتی نت قطع شده چجوری دارن میگذرونن. برای من زیاد فرقی نکرده ولی حداقل باعث شد چهار فصل از کتابی که مدت هاس دارم میخونم رو‌ امروز جلو ببرم . نهار درست حسابی نخوردم.شام هم کلا نخوردم . سعی کردم با هر کار پیش پا افتاده ای حواسمو پرت کنم . و به این فکر نکنم که اگر یه روز به چیزی که دوست دارم برسم اندازه الان ممکنه ازش کلافه شم یه روز یا نه ؟! که این کلافگی تو وجودمه یا شرایط الان اینطوریه. بلخره با هر جون کندنی بود شب شد . جوش صورتمو انقدر فشار دادم در طول روز که صورتم تغییر رنگ داده به سرخی . یه ساعت پیش ولی به خودم اومدم ناخن هامو کوتاه کردم و لاک رنگ دلخواه خودم رو زدم صورتم رو کرم زدم و امیدوارم تا فردا بهتر شه .
امیدوارم فرداها بهتر شه .

اگه دوباره به دنیا میومدین چیکار میکردین که الان نکردین ؟ 


وقتِ آزاد زیاد دارم. وقتِ آزاد باعث می‌شود آدم‌ها فکر کنند. تفکر باعث می‌شود مردم به طرزِ بیمارگونه‌ای متوجهِ خود شوند و درصورتی‌که بی‌نقص و بی‌چون‌وچرا نباشی، این در خود فرورفتن موجبِ افسردگی می‌شود. برایِ همین است که افسردگی دومین بیماریِ شایعِ جهان است؛ بعد از خستگیِ چشمِ ناشی از تماشایِ سایت‌هایِ مستهجنِ اینترنتی!

 جزء از‌ کل 
⁦ استیو‌ تولتز 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها